زورق مهتاب

نشستم در کنار جویباران* ترا در زورق مهتاب دیدم

زورق مهتاب

نشستم در کنار جویباران* ترا در زورق مهتاب دیدم

روزهای دمغی!

بعضی روزها از صبح که پا میشی حوصله نداری

با بی حوصلگی میری و لیست کارهایی که باید امروز انجام بدی را نگاه می کنی تا شاید یکیش تو را سرحال کنه


اما امروز

از صبح همه کارها غیر از ناهار درست کردن بی نتیجه بود

میخواستم برم مانتو را از خیاط بگیرم گفت آماده نیست

با فروشگاه سحر تماس گرفتم (قرار بود از ترکیه یه لباس بیاره) اونی که من میخواستم را نداشتن!

و ...


امیدوارم بقیه اش خوب باشه

یعنی صدقه می تونه مشکل گشا باشه؟!

بدون شرح

توی این مدت بارها اومدم مطلب بزنم ولی به خوندن مطالب قبلی اکتفا کردم و رفتم


واقعا ایا حرفی برای گفتن ندارم؟؟

نمی دونم!

اگه حرف برای گفتن نداشتم که به وبلاگ سر نمی زدم؟

البته شاید می خواستم فقط به روزش کنم و برای همین هم نمی دونستم چه مطلبی بزنم!


شاید میخواستم از وقایع روزانه بگم که تو این مدت چه کردیم و کجا ها رفتیم یا از کنکوری که بخاطرش کم تلاش کردم

یا از روزها و شبهایی که تنها بودم و تو برای کار به شهرستان رفته بودی


ولی مطمئنا میخواستم از شادیهام بنویسم!

مثلا از نی نی ناز و خوشگل نوید اینها...

سالگردهایی که گذشت ...


و لحظه های شاد و خوبی که کنار تو میگذرونم مهدی عزیزم