زورق مهتاب

نشستم در کنار جویباران* ترا در زورق مهتاب دیدم

زورق مهتاب

نشستم در کنار جویباران* ترا در زورق مهتاب دیدم

مژده ایدل که مسیحا نفسی می آید.....

سلام عزیز قلبم !


بسیار خوشحالم که باز هم این مژده زیبا را بدهم که فقط دو روز دیگر به یک واقعه زیبا و عالی  در زندگی من مانده است !


................... و من کما کان منتظرم ................!


                                                                         تببببببببببببریییییک...... بابت .....؟؟!



بابا می گم ، آخه خودم کم طاقت ترم که زودتر تو وبلاگمون بگم که :



                                     تولدت مبارک دوست و همسر نازنین من !



 وجود نازنینت بهترین ملودی بوده و هست که تا کنون در زندگیم نواخته شده است !



انشاالله هزاران سال پاینده و برقرار باشی آرام روح و روانم !



                                                                              


مژده ایدل که مسیحا نفسی می آید !

 سلام روح وجانم !

 

روز شمار من برای یه واقعه بسیار خوش و شیرین و از دید من بزرگ ٬ شروع شده !


و همچنان منتظرم ........... !


                                        فدای آن روز ...!





یاد ایام ... وصل جانان... شور حضور... جانم فدایش !

سلام عزیزقلبم !

اکنون که این کلمات را با انگشتان خویش بر صفحات این وبلاگ می نگارم ساعت تقریبا ۶/۳۰ صبح است !


با امروز دو روز است که از سفر شمال و شمال گردی ما می گذرد و با این که به اصطلاح عجله ای شد اما به نظرم خیلی خوب و خوش  گذشت ...!


اصلا همه چیز کنار تو خیلی خوب و خوش می گذره ! به خدا من در کنار تو اعتماد به نفس عالی دارم ٬ خیلی وقتها آرامش و طمأنینه تو رو که تو کارها می بینم خیالم راحت می شه که با خیال راحت می تونم اون طور که دوست دارم زندگیم رو  به همراهی یه مدیر توانمند عالی و مهربون  ٬ مدیریت کنم و به کمک هم به سامان و مقصود برسونیم ! انشاءالله !



بالاخره بعد از کلی دوندگی  ٬ به اصطلاح سرو سامون گرفتیم و در کنار هم یه عشق رو که اسمش رو گذاشتیم زندگی با هم شروع کردیم .(خدا رو صد هزار میلیارد شکر ) .



دوست عزیز من ٬ همراه و همسفر و همسر من ! مختصری در مورد شمال می نویسم که خاطرات زیباش برامون باقی و مکتوب بمونه !


شب قبل از مسافرت با این که از قبل با هم هماهنگ کردیم که با برنامه ریزی بریم شمال ٬ یه دفعه ای که بهت گفتم که امشب با مامان اینا بریم شمال خیلی جا خوردی !! با روحیه هیجان طلبی که از تو سراغ دارم ولی این دفعه اینقدر سریع بود که تقریبا شکه شدی ٬ و گفتی که می بینم که اهل مسافرتهای عجله ای شدی و سریع تصمیم می گیری ! و خلاصه خیلی خوشحال شدی که اینقدر عجله ای داریم میریم  مسافرت !

با تمام تمهیدات و عجله های ما بازم مجبور شدیم به خاطر مسائل و برنامه های موازی که داشتیم به ناچار فردای اون شب بریم  شمال ... .

از شب وسایل رو جمع کردیم و من و بابا صبح دنبال یکسری کارهای معوقه رفتیم تا به یه جایی برسونیم و تقریبا ظهر اومدیم خونه و راه افتادیم به سمت شمال به مقصد نور و چمستان ... .!

با ماشین خودمون راه افتادیم و مامان و بابا هم با ما اومدن ! از جاده هراز رفتیم که جاده قشنگ و  خوبی هستش (به نظر من ) ٬ ولی یه ایرادی که داره مثل جاده چالوس باریک و پر پیچ و خم هستش !

خلاصه رفتیم و ناهار رو تو راه خوردیم و شب بود که رسیدیم نزدیک های نور و شب رو در هتلی که با اسم زیبای تو مزین شده بود : یعنی هتل نسیم  سر کردیم !

 بعد از شام همه تو اتاق ما جمع شدیم و چای و گز و شیرینی خوردیم و  بگو بخند کردیم ... ٬ پنجره اتاق رو که باز کردیم دیدیم و در حقیقت شنیدیم که اون نزدیکیها  عروسی هستش و به زبون محلی مازندرانی خواننده مشغول خوندن ترانه های شاد بود که با حال بود ... !

  صیح بعد نماز صبح ٬ دیدم خیلی خسته ام و به خاطر اینکه روز قبلش کل سفر رو من رانندگی کرده بودم بدنم کوفته بود و به خدا خیلی شرمنده شدم که نتونستم  صبح زود با هم بریم یه دوری تو ساحل دریا بزنیم و از طراوت صبحگاهی استفاده کنیم !!!


بعد از صرف صبحانه راه افتادیم  و با هماهنگی که با فامیلمون که در ثبت اسناد نور بود کردیم قرار شد با ایشون بریم برای خرید ویلا ... .



توی بلوار آیت الله خامنه ای قرار گذاشتیم و بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم دنبال ویلا ! تقریبا یه  روزی اونجا معطل شدیم  ولی با دروغ و کلک هایی که این بنگاهی های از خدا بی خبر سروهم می کردن ٬ این فامیلمون خوب گند کاری های اینا رو  ٬رو کرد ٬ که زمین وقفی و زمین های  به اصطلاح غصبی که با دروغ و رشوه و زد و بند به اسم کس دیگری شده بود ٬ نخریم !


و در نهایت با ضد حال از خرید ویلا منصرف شدیم و رفتیم سمت لنگرود ... .


تو راه که از فامیلمون جدا شدیم ٬ دوباره زد به سرمون بریم چند جا دیگه رو ببینیم ٬ و در نهایت یه ویلا پسندیدیم و قرار شد فردا فامیل ما هم بیاد وصحت و سلامت سند زمین و اونجا رو تایید کنه تا ما بریم سراغ خرید و بحثهای جانبی ...!


خوشحال از این که ویلا گیر آوردیم رفتیم سمت لنگرود ...!

 تو مسیر دریا خیلی زیبا و آروم بود و هوا دلپذیر و بسیار مطبوع ٬ و مثل همه جای شمال مسیر با صفا و پر از انرژی !


شب رسیدیم  لنگرود و دوتا بربری داغ گرفتیم و با توجه به این که ناهار رو دیر خورده بودیم زیاد میل نداشتیم  چند تا تخم مرغ گرفتیم و شب یه نیمرو خوشمزه درست کردیم و خوردیم ( نوش جون همه ما  مخصوصا نسیم خانوم ) .

 صبح وسایل رو جمع کردیم و نزدیک های ظهر راه افتادیم دوباره به سمت نور جهت خرید احتمالی ویلا ... .


رسیدیم به نور و با قراری که با یه بنگاهی دروغ گو گذاشته بودیم رفتیم برای معامله ویلا ...


صاحب ویلا و در حقیقت فروشنده اومد شروع کردیم به صحبت در مورد شرایط ٬ ولی موقعی که گفتیم مدرک های مربوط به سند یا قولنامه اصلی انتقال این زمین به مالک فعلی رو نشون بده ٬ فامیل ما بنده خدا طرف رو سوال پیچ کرد و طرف فروشنده و بنگاه دغل کار که دیدن مثل این که سمبه پر زوره و نمی تونن سر ما کلاه بگذارن و زمین بی هویت و بی صاحب بما بفروشن ٬ گفتند ما نمی فروشیم و خلاصه به لطف خدا از شر این مکارها هم در امون موندیم !


 و در نهایت تا شب معطل شدیم و با خستگی و ضد حال برگشتیم سمت تهران و حول و حوش ۱/۱۰ بامداد رسیدیم تهران ...!


خدا رو شکر که با این تفاصیل خدا به ما حال داد و هوای ما رو داشت و خدائیش بجز یه قسمت های کوچیک سفر بقیه سفر واقعا خوش گذشت ...!

 به امید روزهای با عافیت و بدون غفلت و خوش آتی ! انشاء الله !