زورق مهتاب

نشستم در کنار جویباران* ترا در زورق مهتاب دیدم

زورق مهتاب

نشستم در کنار جویباران* ترا در زورق مهتاب دیدم

خبر خبر

مهدی جون                                                                                                          

یک ساله قلبم مانند سالهای قبل نمی زنه!

آهنگش و ضربانش متفاوت از سالهای قبل شده 

چون در طول این یک سال هر روز فقط به خاطر تو تپید و از تو گرما گرفت

یک سال پیش در چنین روزی در جلوی چشم همه بزرگای فامیل به تو "بله" دادم تا بگم میخوام کنارت بمونم و برای ادامه زندگیم به تو نیاز دارم.



امیدوارم که سالهای سال کنار همدیگه مثل همین حالا باشیم! صمیمی و رفیق...

امیدوارم سال دیگه که دومین شمع را کنار اولینش روشن می کنیم زندگیمون هم گرماش دو برابر شده باشه.

مطمئنم کنار تو این اتفاق می افته، مطمئنم!


سفرزیبا به همراه زیبای زندگیم !

سلام نسیم عزیزم !


امروز  می خوام خاطره این سفر زیبا و شاد و پر محتوا رو بنویسم ٬که خیلی عالی بود گلم ! بله سفر به اصفهان زیبا !





روز سفر ما که روز چهارشنبه بود شب قبلش من سر کار شیفت بودم ٬ اتفاقا از قضا اون شب با این که سفارش کرده بودی با همکارام تا دیر وقت بیدار نمونم ولی بازم شرمنده شدم و دیر خوابیدم تازه بدتر این که تا صبح چند مرتبه از خواب بیدار شدم و اصطلاحا بد خواب شده بودم !!! خلاصه  این شوهر حرف گوش نکن شما ٬ صبح ساعت ۵ از خواب بیدار شدن و به منزل جهت راهی شدن به سفر زیبای اصفهان مراجعت کردن ...

... وقتی خونه رسیدم همه خواب بودن ٬ واسه همین آروم رفتم طبقه خودمون و وسایلی رو که آماده کرده بودم به همرا وسایلی  که برای تو بود همه وهمه رو چند بار چک کردم !!!( آخه خدائیش یه خورده منگ بودم  چون خواب آلوده بودم !) بعدش وسایل رو بردم پایین ! ماشین یه خورده کثیف بود شروع به تمیز کردن ماشین و داخل ماشین کردم و بعد از یک ساعت و اندی ٬ شما  تماس گرفتی و صبح ما رو با طراوت کردی ! 


گفتی اگه تونستی نون بربری بگیر بیار ٬گفتم باشه و بعد وسایل رو داخل ماشین چیدم و اومدم بیرون ! رفتم پمپ بنزین و آخرین مانده بنزین ۱۰۰تومانی و اولین سهمیه های  ۴۰۰ تومانی رو زدم و باک ماشین هم پر شد ! خلاصه به سمت عشق آباد که منزل شما باشه ٬ راه افتادیم ...


... به منزل شما که رسیدم و اومدم بالا  دیدم مامان پروین و شما نسیم نازنینم مشغول آماده کردن و جمع کردن نهایی وسایل و بحث شیرین صبحانه هستید !! منم اومدم نشستم روی مبل ولی چشمام از هم باز نمی شد ٬ که البته بعدا از زبان شیرین خودت هم شنیدم که گفتی صبح خواب خواب بودی ! خلاصه به توصیه شما تا آماده شدن شما رفتم  و رو زمین دراز کشیدم و چند دقیقه ای ٬ فکر کنم یکربع ساعت ٬ خوابیدم ! وقتی بیدار شدم شما آماده بودید که بریم ومن هم سر حال شده بودم ...

... به یاری خدا از زیر قرآن رد شدیم و ماشین رو آتیش کردیم  و راه افتادیم !

بعد از خروج از تهران و عوارضی ٬ صبحانه رو در محلی ایستادیم و خوردیم !!! خیلی چسبید و جون گرفتیم !(البته قبلش با کاکائو و شکلات مترو یه خورده جون گرفته بودیم٬ امان از دست این مرد شکمو !!!!!) دیگه به راه افتادیم و در طول مسیر هم صحبت های زیبای استاد بزرگوار رائفی پور روگذاشتیم و بقدری شیرین و عالی بود که هیچکدوم از ما تا پایان صحبتهای پر محتوای ایشون صحبت خاصی به جز مورد صحبت مطرح شده از استاد نداشتیم ! طوری که من فکر کنم یادم رفته بود که شب قبلش نخوابیدم !

دیگه حل و حوش ساعت ۳ بعد از ظهر بود البته کمتر ۳ وایستادیم برای خوردن ناهار و خوندن نماز !

بعد نماز چون خیلی هوا سرد بود گفتیم تو ماشین ناهار بخوریم و ناهاری رو که مامان زحمت کشیده بودن و خیلی هم خوشمزه بود خوردیم !( دست مامان درد نکنه !) دیگه راه افتادیم ولی احساس کردم که خیلی خسته هستم و نمی تونم رانندگی کنم ٬ یه جایی وایستادیم و مامن پروین زحمت کشید و پشت ماشین نشست تا بقیه مسیر رو ایشون رانندگی کنه ! من وقتی رفتم عقب نشستم نمی دونم تا کی بیدار بودم  و بعد خوابم برد ! چند باری تو مسیر بیدار شدم ولی متوجه نبودم کجائیم ... خلاصه آخرین باری که بیدار شدم فکر کنم ورودی شهر اصفهان بودیم یا یه خورده قبلتر از اون ٬ بعدش دیگه رفتیم برای بنزین زدن و من دوباره پشت فرمون نشستم و بعد از عبور از ترافیک نسبتا سبک شهر رفتیم منزل آقا نوید!

...خلاصه مزاحمت های ما از ورود به منزل آقا نوید شروع شد و بنده خدا خانوم ایشون که خیلی هم خسته بودنو و مریض از قبل تدارک غذا دیده بودن و خیلی شرمنده شدیم که با اون حال تدارک غذا و پذیرایی رو دیده بودن ٬ موقع شام هم آقا نوید زحمت کشیدن و رفتن خونه مادر جون و ایشون رو به همرا باباجون به منزلشون آوردند و من از دیدن این دو عزیز نورانی و بزرگوار خیلی خوشحال شدم ! مخصوصا از دیدن مادر جون که اینقدر سر حال شدن و احساس کردم ایشون خیلی خیلی خوشحال هستند ! انشاءالله خدا هر چی زودتر ایشون رو شفا بده و عمر ایشون و بابا جون و همه عزیزان ما رو طولانی و پر برکت و با عزت بفرمایند !(آمین ٬ برحمتک یا ارحم الراحمین) شب خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت ...

... فردای اون روز که پنج شنبه بود با نسیم جونم رفتیم عالی قاپو و خیلی با حال بود آدم با دیدن اون بنای عظیم هنری و معماری شگفت زده میشد و افسوس که بعضی آدم های تهی فرهنگ که همه جا فقط برای عکس یادگاری و یادگاری نوشتن میرن و غنای فرهنگی ندارن روی دیوار های این بنای باشکوه اسم و تاریخ و ..... نوشته بودن و خیلی آدم ناراحت می شد ! خلاصه چند تا عکس یادگاری هم گرفتیم و جالب این بود که نسیم جون تو گفتی وقتی ما  و بقیه ایرانی ها در جا های با شکوه و تاریخی هنری خودمون عکس می گرفتیم توریست ها که این دفعه بیشتر شون چینی و شرقی بودن ٬ تعجب می کردن !




بعدش رفتیم به چهل ستون با شکوه و محوطه بسیار زیباش و از اون جا دیدن کردیم خیلی زیبا و شگفتی آور بودموضوع های نقاشی شده روی دیوار همه و هه زیبا بودن و از همه ز یباتر این که  داشتند این بنا های با شکوه رو باز سازی و مرمت می کردن که خیلی خوشحال شدم !





بعدش رفتیم دیدن موزه تالار نقاشی که واقعا شاهکاری بی نظیر بود !







نقاشی های بسیار عالی که بدست توانای هنرمندان کشور عزیزمون کشیده شده بودند ٬ مملو از هنر و ذوق والای ایرانی بود !





جالب بودکه سبک نقاشی طوری بود که از پایین کسی نقاشی رو که نگاه می کرد به طرف بالا که می رفت نقاشی و شخصیت ها و نما های طراحی شده طبق اصول زاویه دید ناظر از ما دور می شدند و این شگفتی  رو ٬ اولین باری بود که در زندگی در عالم نقاشی بطور مستقیم میدیدم و مبهوت زیبایی و شگفتی اون شده بودم ! خلاصه بعد از اتمام بازدید از موزه اومدیم بیرون ...


... در حال خروج از محل چهل ستون بودیم که دوست تو اس ام اس زد ! بله فاطمه خانوم برات یه اس ام اس بسیار زیبا که نشان از این بود که خیلی شاکی شده بود فرستاده بود ! و صد البته بقدری این اس ام اس اظهار شکایت و دلتنگیش بالا بود که هر دو از خنده غش کردیم ! واقعا هیچ جوابی نمی شد داد !!

البته یادآوری می کنم که صبح ایشون تماس گرفته بودند و با لطفشون ما رو بی خواب فرموده بودند و البته و باز هم البته که اگر زنگ نمی زدن و ما رو بیدار نمی کردن باید قید عالی قاپو و چهل ستون و غیره رو می زدیم ٬ چون واقعا وقت کم می آوردیم ! خلاصه این اس ام اس سوزناک باعث شد که شما زنگ بزنی و خلاصه این که قرار شد بریم و شما ایشون رو از نزدیک زیارت کنید !

...راستی باید بگم که قبل از این که بیایم اصفهان دوست نسیم جون زنگ زده بود و نسیم و من و مامان  پروین رو برای شام دعوت کرده بود !! قرار شام افتاد برای شب جمعه !

شب شد و موعد رفتن به مهمانی فرا رسید ... با هم دیگه رفتیم  خونه دوست نسیم جون که منزلشون سمت  شهید کاوه بود ٬ تو راه هم یه جعبه شیرینی از شیرینی فروشی نگار گرفتیم و رفتیم به سمت و سوی شکم پروری و اخلاص شکمی !!!


... وقتی وارد منزل اونا شدیم دیدم یه خونواده گرم و بسیار سالم و مذهبی هستند که از دیدن ما خیلی خیلی خوشحال شدن ! شوهر نرگس خانوم ٬ آقا سعید مرد پاک و بسیار خوش برخورد و خوش کلام و اجتماعی بود که به محض ورود برای این که احساس خجالت نکنم خودش باب سخن رو باز کرد و مشغول صحبت شدیم ... اون شب پدر و مادر نرگس خانوم و اخوی ایشون هم اونجا بودند که البته این خونواده از همسایه ها و آشناهای قدیمی نسیم جون و مامان پروین بودن .!


... خلاصه شام آوردن و بعد از صرف شام بسیار خوشمزه که خیلی مفصل  تدراک دیده بودند٬ بعد از شام کمی نشستیم و با خداحافظی از خانواده گرم این عزیزا رفتیم خونه آقا نوید عزیز!


جمعه ٬ پدر خانوم آقا نوید ما رو برای ناهار دعوت کردند به تالار فرهنگیان و با وجود این که خانومشون کسالت داشتن ٬ باز هم ما رو شرمنده کردن و خودشون و خانومشون با ما اومدن و  پذیرایی خیلی خوبی از ما کردن ! بعد ناهار برگشتیم خونه آقا نوید اینها و بعد  با آقا نوید و خانومش و من و نسیم عزیزم ٬و مامان پروین با هم قرار گذاشتیم بریم بیرون ٬ با هم رفتیم دیدن آکواریوم ماهی که خیلی زیبا و عالی بود ٬ بعد رفتیم قسمت نرم افزار کامپیوتر ٬اونجا آقا نوید از فروشنده نرم افزار درباره مجموعه نرم افزار های کینگ پرسید که موجود دارند یا نه ؟ بنده خدا فروشنده نرم افزار ٬نفر اصلی نبود و آقا نوید بهش گفت اگه کینگ ندارید آچار فرانسه چطور ؟ دید بنده خدا فروشنده مثل این که  بی خبره گفت انبر دست چطور؟ که با گفتن انبر دست دیگه من ترکیدم از خنده ! خلاصه  رفتیم مامان پروین رو بگذاریم خونه مادر جون و بعد چهار نفری  با همدیگه رفتیم  به کوه صفه ٬ که خیلی  جای با صفایی هستش ! و یه راست رفتیم سراغ تله کابین !



با هم دیگه تا بالای کوه برسیم خیلی گفتیم و خندیدیم ! بالای کوه که رسیدیم چون نزدیک غروب سوار شده بودیم ٬ دیگه اون بالا شب شده بود و باد و سوز سرمای شدیدی

داشت ولی خیلی خیلی با صفا بود ! خیلی خوش گذشت ! رفتیم نشستیم مشغول خوردن پفک و میوه شدیم بعد دیدیم خیلی سرده گفتیم بریم آش بخوریم ! خیلی چسبید و قشنگ همه با هم گرم شدیم !



موقع برگشتن رفتیم سوار یکی از کابین ها بشیم همین که وارد شدیم دیدیم یکی مثل این که اون تو سیگار کشیده بود به سرعت بینی هامون رو گرفتیم و پریدیم بیرون ! مسوول کنترل و چند تا یی که اون جا بودن با تعجب پرسیدن چی شد ؟ و ما گفتیم بوی سیگار میاد که همشون خندشون گرفت ! منتظر کابین بعدی شدیم به محض رسیدن برای این که جهت برعکس اومدنمون نمای دید بهتری داشت همه با هم هجوم آوردیم سمت کابین که هر کدوم زودتر تونست جای خوب رو بگیره ٬ بیچاره مسوول کنترل و دوستاش مونده بودن که ما داریم چیکار می کنم ؟! خلاصه خیلی خندیدیم ! برگشتنی تا پایین برسیم کلی خندیدیم ! خلاصه برگشتیم و بعد فهمیدم که شام مادر جون ما رو دعوت کردن خونشون !

شام رو رفتیم خونه مادر جون و بعد از صرف شام که زحمت کشیده بودند و از بیرون سفارش غذا داده بودن ٬ رفتیم منزل آقا نوید!

صبح بعد از صرف صبحانه با نسیم عزیزم با هم رفتیم بیرون ... رفتیم برای دیدن کلیسای وانگ که متاسفانه بدلیل مراسم عید و کریسمس نتونستیم داخل شیم ! بعد رفتیم با نسیم جونم و ایشون زحمت کشید و یه جفت کفش خوشگل برای من خرید بمناسبت هدیه ماهگردمون که خیلی ازت ممنونم نسیم عزیزم ! البته قرار بود برا ایشون خرید کنیم که با ز هم تعارف کرد و من خیلی ناراحت شدم که برای خودش چیزی نمی خره !


برای ناهار رفتیم رستوران آسمون که بالای هتل آسمان بود و اکثرا توریست ها اون جا میان !




این رستوران گردون هستش و تمام شهر رو می دیدیم و چون می چرخید می تونستیم همه جا رو با نمای بسیار زیبا ببینیم !





بعد از صرف ناهار خوشمزه و عالی رستوران رفتیم منزل آقا نوید ! تو را خاله آسیه زنگ زد که شب خونه اونها دعوتیم ! شب رفتیم خونه خاله آسیه و مادر جون و باباجون و آقا حسام داماد خاله و همه خونواده اونجا بودند بعد از صرف غذای خیلی خیلی عالی که خاله آسیه زحمت کشیده بودند و شب نشینی ٬ برگشتیم منزل آقا نوید ! قرار بود که فردا یکشنبه برگردیم تهران !

صبح یکشنبه آقا نوید زحمت کشیده بود و حلیم گرفته بود و  خدائیش این چند روز خیلی بهشون زحمت دادیم ! بعد از صرف صبحانه با نسیم گلم از آقا نوید خداحافظی کردیم و اومدیم منزل مادر جون که مامان پروین رو برداریم و مادر جون هم قرار شد با ما تشریف بیارن تهران !


ادامه دارد ......

یه سفر به یادماندنی

هردوی ما به یه سفر نیاز داشتیم نگو نه

سفر به اصفهان بهترین انتخابمون بود نگو نه

خیلی به من خوش گذشت نگو نه

همه چی عالی بود مگه نه!


و یا بهتره اینجوری بگم

ما دو تا دو مرغ عاشق ٬ به  سفر نیاز داشتیم نگو نه
سفر ی به اصفهان  ٬چه انتخابی٬ بهترین  بود نگو نه
خیلی خیلی به من و تو خوش   گذشتش   نگو نه
همه  چی عالی و خوب  بود با صفا بود   مگه نه!



شمارش معکوس هم مضربی از یه عدد در اومد که نمی گم