زورق مهتاب

نشستم در کنار جویباران* ترا در زورق مهتاب دیدم

زورق مهتاب

نشستم در کنار جویباران* ترا در زورق مهتاب دیدم

اندر احوالات این ایام که بر ما گذشت !

سلام دوباره  بر نسیم زندگیم !

نسیم عزیزم ، می خوام یه کم درباره این ایام که شدیدا در تب و تاب مراسم عروسی و خرید و غیره بودیم  و وقایع اون صحبت کنم :


اول می خوام از روزی که تو در این ایام پر مشغله مریض شدی بگم عزیزم:

اون روز من سر کار بودم و شما و مامان و خاله سمیه و آقا محمد و آقا مهدی برای جابجایی و چیدمان وسایل لونه عشقمون عنایت کرده بودید و قبول زحمت کرده بودید و من رو شرمنده و منت دار خودتون کردید و من با مرخصی ساعتی که از اداره گرفتم خودم رو سریع به محضر بزرگوارتون رسوندم و دیدم که مشغول میل کردن ناهار که دستپخت مامان پروین بود هستید ( نوش جان ) !!

طبق معمول آقا محمد و آقا مهدی که هر دو برام عزیز هستند مشغول شیطونی و شوخی و مزه پراکنی و در نتیجه انتشار انرژی شادی و خستگی از تن بیرون کن بودند و من هم از این جو دل انگیز و صمیمانه بسیار لذت می بردم و خیلی خوشحال بودم ، از  جمله آقا محمد که گفتش حالا راستی مامانم خوب جهاز داده یا نه ؟ کلی همه خندیدیم !

آقا مهدی هم که دیگه نگو گیر داده بود به من  که اگه من به نسیم بگم نسیم جون تو که ناراحت نمی شی و خاله سمیه می گفت مهدی این حرفها زشته !و خلاصه کلی حرفهای دیگه که همه از صفا و پاکی و صمیمیت موج می زد !

یادم نمی ره که وقتی به آقا مهدی که موهاش رو بلند کرده گفتم خیلی بهت می آد ، کلی ذوق کرد طوری که گفت دوتا داماد با فهم و شعور تو فامیل هست یکی آقا حسام داماد خاله آسیه و اون یکی شما ( یعنی بنده همسر نسیم خانوم) که این هم بمب خنده رو بهمراه داشت !


همه اینها با خوشی تموم شد تا شب که همه رفتن و تو موندی تا کمکم کنی ولی یکهو دیدم که زمین گیر شدی و تازه فهمیدم که از صبح برای این که کارا عقب نیفته به روی خودت نیاورده بودی و من از این کارت هم خوشحال شدم و هم ناراحت عزیزم !

خوشحال به خاطر صبر و تحملت و ناراحت از این که با این که بهت گفتم باید از خودت مراقبت کنی و مواظب خودت باشی ولی گوش نکردی !!!

و از این بد تر این که تا ساعت یازده دوازده شب باز هم بروی خودت نیاوردی که خیلی حالت خرابه و من باز بیشتر ناراحت شدم گلم ، تو که خودت خوب می دونی که من طاقت غم و درد و سختی و ناراحتی تو رو ندارم  معشوق دلنوازم !



خلاصه بعد از این که با هزار مصیبت و اصرار راضی شدی بریم دکتر ، اونجا دکتر گفت باید سرم وصل کنی و دارو تجویز کرد از طرفی خدارو شکر کردم که شب رو موندی ، چون می دونستم با اخلاق و سعه صدری که تو داشتی نمی گذاشتی که مامان پروین و بابا بیدار شن و ببرندت دکتر و خوشحال بودم که مسوولیت نگهداری و مراقبت  عشقم به من واگذار شده و  با عجله رفتم که داروهات رو بخرم اینقدر عجله که یادم رفت بهت بگم من رفتم داروهات رو بخرم !!!!

مهربونم ، وقتی سرم رو وصل کردند و آمپول ها رو  زدی ، موقعی که دیدم از شدت خستگی و بعد از تحمل درد بیماری به خواب عمیق و با آرامشی رفتی به قدری خوشحال بودم که در پوست خودم نمی گنجیدم !

با این که خیلی خوابم می اومد ولی از ترس این که مبادا جابجا بشی و سوزن سرم ازدستت در بیاد و .... یک لحظه ازت غافل نبودم و می خوام این رو بدونی  که من همه اینها رو با تمام وجود و از سر عشق و علاقه انجام دادم و قول می دم تا آخرین لحظه زندگیم مسوولیتی رو که از جانب شما بر گردن من هست رو با جون و دل می پذیرم و همیشه این عشق و پشتیبانی کامل من هست که در تمام لحظات زندگی بعد از خدا و اهل بیت علیهم السلام  از تو با تمام وجود و در حد مرگم از تو حمایت خواهد کرد !


عشق تو با تار و پود وجودم عجین شده و تا جان در بدن دارم با عشق و علاقه ای که به تو دارم  در خدمتگذاری یک بنده پاک و مومنه الهی سر سوزنی قصور نخواهم ورزید ( انشاءالله تعالی)!




ادامه دارد .......

نظرات 2 + ارسال نظر
نسیم سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 22:22

وای که چقدر این دوتا پسر اون روز حرص دادن
و حرفهایی که نباید میزدن را زدن

یاسی چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:48

یادتون باشه قول دادین تا آخر عمر مواظب باشین وقتی هسرتون خوابیده سوزن سرم از دستش نیفته ....یادتون باشه از این به بعد هر وقت همسرتون خوابه یاد این قول بیفتین تا فراموش نکنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد